
داستان کوتاه – کبوتر | رسیدن به رویا با سپاسگزاری در شرایط نامطلوب
کبوتر
تازه بالهای او را چیده بودند. برایش همه چیز تازگی داشت. بیستودو کبوتر دیگر در آنجا زندگی میکرد.
در یک خانه روستایی و ساده.
هیچ چیزی کم نبود. آب، دانه، لانهای امن ودوستانی شاد.
……
اما او آسمان را که میدید حسابی هوا برش میداشت تا بپرد.
کبوتر ناچار باید منتظر میماند تا پرهایش رشد کند و باید مراقب میبود تا آن زمان رویایش را فراموش نکند.
…..
کبوترهای دیگر شاد بودند. آنها با شادی آب و دانه میخوردند. آنها بهراحتی با بالهای خود به آسمان پر میکشیدند. اما هرگز به دوردستها سفر نمیکردند.
…..
کسی چه میدانست. شاید آنها هم روزی بالشان چیده شده بود و هر بار که رویای پرواز در سر میپروراندند دوباره و دوباره بالهایشان چیده میشد تا روزی که رؤیای خود را فراموش کردند و یا شاید تصمیم گرفتند دیگر آن را فراموش کنند.
شاید آنها میدانستند اگر رؤیایی در سر داشته باشند بالشان چیده خواهد شد.
…..
اما کبوتر تصمیم خود را گرفت. تصمیمی، کمی خطرناک و بیبازگشت. او تصمیم گرفته بود قبل از آنکه بالهایش بهاندازه کافی رشد کنند و دوباره چیده شوند، خانه را ترک کند.
یک روز صبح
از لای درب خانه که کمی نیمه بازمانده بود خود را به بیرون از خانه کشاند.
درست کمی آنطرفتر رو به رویش، موجودی با چهار دست و پا روی زمین در کنار دیوار خانه همسایه ایستاده بود. میومیوکنان تن خود را به دیوار خانه میسایید و خمیازه میکشید. از دندانها و دستوپاهایش مشخص بود موجودی قدرتمند و خطرناک است.
زندگی بیرون از خانه آنقدرها هم که فکر میکرد ساده نبود. بیرون از خانه آنقدرها که انتظارش را داشت زیبا نبود.
بدون آنکه بیشتر فکر کند و بیمعطلی از همان لای نیمهبازِ در فوراً به خانه برگشت.
…..
نفس تازهای کشید حداقل از خطر آن موجود در امان مانده بود؛ خمیازه که میکشید دندانهای نیش بلندش برق میزد .
…..
در دلش احساس سبکی عجیبی همراه با سپاسگزاری بود، او دیگر میدانست خانهای امن دارد و صاحبخانهای که از آنها بهخوبی محافظت میکند.
او میدانست در آن خانه، لانهای زیبا دارد که شبها با خیال راحت و بدون ترس از چنگ و دندان موجودات دیگر میتواند تا صبح طلوع با خیال آسوده بخوابد.
…..
کبوتر در خانه چند روزی با شادی و سپاسگزاری گذراند. او هنوز بالهایش برای پرواز مناسب نبود.
هر بار که آسمان را میدید، شادیِ قلبش دوباره به بیقراری تبدیل میشد.
وسعت آسمان برایش وسوسهانگیز بود. نمیتوانست قبول کند بال داشته باشد اما تمام آسمان را فتح نکند.
…..
درب خانه که گاهی نیمهباز میماند، هر بار وسوسه دوباره فرار را در ذهنش تازه میکرد و به یادآوردن برق دندان نیش گربه وقتی خمیازه میکشید او را هنوز قدمی برنداشته همانجا منصرف میکرد.
…..
کبوتر حتی غمگینتر از قبل شده بود. میدانست خارج از خانهاش چه خبر است.. موجودات خطرناک، ماندن بدون خانه و شاید غذا، تنها خوبیاش آسمان وسیعی بود که دلش میخواست تا انتهایش پرواز کند.
…..
او مانند قبل به دنبال غذا نمیرفت. میخواست بدنش را بهسختی عادت دهد.
یک روز دوباره تصمیم خود را گرفت و از لای همان در خود را به بیرون از خانه رساند.
از یادآوردن برق تیزی دندان گربه دلش به تپش افتاد. پایش را آهسته به سمت عقب برداشت. شاید میخواست برگردد. نسیمی که میوزید شتاب گرفت و در، محکم به هم کوبید.
او تنها در بیرون از خانه ماند. با کوچهای که معلوم نبود انتهایش کجاست و بالهایی چیده شده که توان پریدن نداشت. گربهای که هر لحظه امکان داشت سروکلهاش پیدا شود و او را بهعنوان یک وعده غذاییِ خود ببلعد.
…..
باید جایی برای مخفی شدن پیدا میکرد. صاحبخانه همیشه سر ظهر وقت ناهار به خانه میآمد و برای آنها هم دانه میانداخت. میدانست نباید صاحبخانه متوجه فرار او شود امکان دارد بازهم بالاهایش را کوتاهتر کند.
…..
او دیگر میدانست کبوترهای دیگر حق داشتند از خانه دور نشوند آنها میدانستند خانه بهترین و امنترین جای دنیاست.
اگر او مانند دیگر کبوترها خوشحال نبود. برای این بود که زندگی و سپاسگزاری را یاد نگرفته بود. او شادی با داشتههایش را نیاموخته بود.
همانجا برای بار آخر تصمیم گرفت در آن خانه بماند. زیباییهای آن خانه کوچک را کشف کند. صبر کند تا بالهایش رشد کند و سپس روزها در آسمان بالای خانه پرواز کند و شبها در همان خانه امن خود بخوابد.
…..
صاحبخانه مثل همیشه، ظهر بازگشت تا غذایی بخورد و استراحتی کند.
اوهمیشه در را باز نگه میداشت.
خانههای آنجا عجیب بود. هیچکس درب خانهها را نمیبست و خطری هیچکس را درون خانهاش تهدید نمیکرد.
…..
…..
کبوتر پس از آن روز صبورتر شد. او کمکم زیباییهای آن خانه را پیدا کرد.
او یاد گرفت که چطور در تمام لحظاتش و برای زیباییها شکرگزار باشد. اما رؤیای خود را هرگز فراموش نکند.
او دلش میخواست تمام آسمان را پرواز کند.
کبوتر رؤیای خود را در قلبش نگه داشت بدون آنکه مانند گذشته غمگین باشد، یاد گرفته بود چگونه به دنبال بهترین راهی باشد تا جهان را و زیباییهایش را بیشتر احساس کند. اصلاً باید از همان خانه زیبابینی و پرواز کردن را یاد میگرفت.
…..
…..
یک روز که مانند تمام روزهای دیگر بود. گروهی از کبوتران وحشی روی بام خانه نشستند.
کبوتر اگرچه دیگر درونی آرام داشت اما هنوز دیدن تازهها او را شگفتزده میکرد. با گروه جدیدِ نشسته بر بام خیلی زود ارتباط گرفت. کبوتر حسابی با آنها دوست شده بود.
…..
کبوتران وحشی نمیتوانستند خیلی آنجا بمانند. باید قبل از اینکه صاحبِ خانه برسد هرچه سریعتر آنجا را ترک میکردند.
آن خانه ممکن بود برایشان خطرناک باشد.
آنها از زندگی درون خانه و یکجا ماندن میترسیدند. آنها در پرواز احساس امنیت و شادی بیشتری میدیدند.
…..
ولی برای تمامشان هم اینگونه نبود. همانطور که کبوتر دلش میخواست تمام آسمان را پرواز کند و آزاد باشد؛ در آن گروه هم کبوترهایی از سفر بیپایان خود خسته شده بودند. از گرسنگیهایی که ممکن بود در طول سفر تحمل کنند. از عدم امنیتی که گاهی احساس میکردند.
آنها با زبان بغبغویشان چندساعتی کنار هم نشستند. باهم
صحبت کردند و با زندگی هم آشنا شدند.
…..
کبوتر دلش خواست با جهان آنها همراه شود. لحظه خداحافظی تصمیم گرفت برای همیشه از خانه خود برود . او همیشه عاشق سفر بود و باید رؤیایش را دنبال میکرد.
خوبیاش این بود که دیگر تنها نبود و میتوانست از تجربه و همراهی کبوتران وحشی سود ببرد.
..
در برابر، چندی از کبوتران وحشی تصمیم گرفتند که برای همیشه گروهشان را رها کنند و باقی عمر را در خانهای کوچک اما آرام بگذرانند.

2 دیدگاه
علی خواجه حیدری
باید امنیت این خانه را رها کرد و نامنی سفر را به جان خرید
گرچه مقصد بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
farnaz
سپاس از حضورتون و چه زیبا بیان کردید.