
داستان فانوس
چشمانش را باز کرد.
امروز روزی متفاوت بود.
قلبش شدیدتر میزد.
دیگر هذیانهای صبحگاهی نبودند که به سویش شتابان میآمدند،
واقعیتها بودند که چون شبحهای رقصندهی تاریکیهای متروکه به گِردش جشن به پاکرده بودند.
*
آب دهان خود را قورت داد.
چشمهایش به اضطرابِ قلب بیقرارش میتپید.
با سستیای که به بندبندِ وجودش تار بسته بود به هر سختی بود از جای برخاست.
ساعتش را نگاه کرد، ظهر بود.
کامپیوتر را روشن کرد.
فوراً برای وصول طلبهایش پیغام گذاشت
شتابان به سمت آب رفت.
*
آب را به دست و روی خود زد؛
به امید اینکه از کابوس خود بیدار شود.
لبخندی زد، قلبش دوباره تپید،
پاهایش سست شده بود.
خبری از پاسخ پیغامها نبود.
کارش هم دیگر رونقی نداشت.
یارش هم در دور دستهای سرزمینی دیگر چشم به راه قدمزدنهای عاشقانه در کوچههای خوشبختیشان بود.
*
آب نتوانست افکارش را بشوید.
زانوهایش او را محکم به زمین کوبید، آنها در برابر قدرت تارهای تنیدهی بیوهی سیاهِ حقیقت به دورشان شکست خورده بودند و ناتوان نقش بر زمین افتادند.
دیگر امید هم آنچنان نوری نداشت.
قهقههی مستیِ شبحها تمام اتاقِ کوچکش را پر کرده بود، او آتشِ وسطِ رقصهایشان شده بود و آنها پایکوبان به گردش میچرخیدند.
*
امید اما، با فانوسی شکسته در دستش، ناتوان و نقش بر زمین در کنجی از اتاقش که فرسنگها از کنجهای دیگرِ آن اتاقِ کوچک دور بود، به دور از همهمهی مستِ شبحهای اطراف با صدایی که رو به خاموشی بود، فریاد میزد:
«من هنوز زنده ام، هنوز نفسهایم صدایت میکند،
هنوز شعله این فانوس گرم است».
*
او باید امید را نجات میداد.
آخرین نیرویش را به زانوهایش بخشید، با تمام تقلای خود برخاست، جشن شبحها را کنار زد، به سمت امید دوید.
*
امید اما نقشِ زمین چشمهای خود را بسته بود؛ به گمان میرسید دیگر نفس نمیکشد؛ اما شعلهی فانوسی شکسته در دستانش هنوز سوسو میزد.
*
فانوس را برداشت.
باید راه امید را ادامه میداد. او باید از تنها روشناییِ اتاق تاریک محافظت میکرد؛ قبل از آنکه آنها هم با تاریکی، متروکه شوند و تا ابدی نامعلوم گرفتار مستیِ شرابِ سیاهِ شبحها شوند.
*
او خودش باید راه بیرون را پیدا میکرد. آخر، روشناییِ خورشید در آنجا بود؛
باید نور را به اتاق میکشاند.
امید با نور زندگی میکرد. تنها نور است که در رگهای امید، جان را جاری میکند؛
*
باید امید را نجات میداد.
حتی شبحهای مست در تاریکی به امید زندگی نشسته بودند، آنها سالها بود که در انتظار نور بودند و هنوز در دست خود فانوسی شکسته و خاموش داشتند.
آنها “امید” داشتند که روزی نور با گرمیاش فانوسهایشان را شعله ور کند و رگهایشان را روشن از زندگی.


ممکن است شما همچنین مایل باشید

پنجره
مهر 24, 1399
2 دیدگاه
علی خواجه حیدری
ممنون از این جان بخشی فوق العاده ای که انجام دادینقطه عطف داستان یعنی وقتی که امید فریاد زد «من هنوز زنده ام، هنوز نفسهایم صدایت میکند،هنوز شعله این فانوس گرم است» بسیار دوست داشتنی بود. حقیقت همینه، ما به امید زنده ایم، به نور. ناامیدی راه راگم می کندنورِ امّیدَت به رَه گُل می کُند
farnaz
بسیار ممنونم از توجه شما و ممنون از وقتی که برای خواندن داستان گذاشتید.